گنجور

 
آذر بیگدلی

خوش آنکه از غم دل، حرفیش گفته باشم؛

حرفیش گفته باشم، حرفی شنفته باشم

خواهم ز بخت بیدار، روز و شبی که با یار

تا شب نشسته باشم، تا روز خفته باشم

چون میکشیم باری، جرمم بپرس؛ شاید

کاری نکرده باشم، حرفی نگفته باشم

چون سرمه ی سلیمان، آذر کشم بدیده

زان آستان بمژگان گردی که رفته باشم