مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
بیا بنشین که دلها بی تو برخاست
دمی با ما دل سنگین بکن راست
من اندیشم که جان بر تو فشانم
مشو از جای، کین اندیشه برجاست
ز تو جورست با ما و غمی نیست
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
بازار شکر لعل شکر بار تو بشکست
ناموس فلک غمزه خونخوار تو بشکست
بازار تو تا گرم شد از زحمت عشاق
بس شیشه خونی که به بازار تو بشکست
در راه تو خود بین نتوان بود که مه را
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
بیا که باغ نکوتر ز روی دلخواهست
بهار خیمه برون زن چه جای خرگاهست
کنون که در چمن آگاه گشت لاله ز خواب
غرامتست بر آنکو ز عالم آگاهست
به فصل این گل کوتاه عمر عشرت کن
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
دلم عشق ترا چون جان نهان داشت
مسوز آن دل که عشقت را چو جان داشت
به چشمم عشق تو خوش لقمه ای بود
چو خوردم استخوان اندر میان داشت
زبانم سوخت چون نام غمت برد
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت
عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت
صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت
عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت
شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
با غمت دل زحمت جان بر نتافت
جان که زلفت دید ایمان بر نتافت
عقل با درد تو از درمان گریخت
بوالعجب دردا که درمان بر نتافت
تیر مژگانت ز باریکی که بود
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
به دلی وصل تو در نتوان یافت
جانی و بر تو ظفر نتوان یافت
راحت دل ز تو چون شاید بست
کز تو جز خون جگر نتوان یافت
از که پرسم خبر وصل تو من
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت
عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت
لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو
پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت
خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
ز عشقت دل مسلم برنگردد
ز کویت باد بی غم برنگردد
ز من پرسی باشد عاشق آنکس
که با زخمت ز مرهم برنگردد
سر شاخ امید آن مرغ دارد
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
رخت عاشقان را نظر میپذیرد
لبت خستگان را شکر میپذیرد
فلک را شکرخنده میآید آنجا
که پروانه را شمع پر میپذیرد
ز آه دلم هر شبی خاک کویت
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
دل سوختست چون به وصالت نمی رسد
جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد
از حد گذشت کار جمال تو پس رواست
گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد
مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
مگذار که عشقت را هر مختصر اندیشد
یک گام نهد در ره صدبار براندیشد
جایی که ز مژگانت زوبین بلا بارد
عاشق نبود آنکس کانجا سپر اندیشد
دل وصلت لب جوید وانگاه ز جان ترسد
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
مهر تو هرگز ز جانم نگسلد
یاد تو هیچ از زبانم نگسلد
از توام بگسست گردون اینت درد
چون کنم تا از جهانم نگسلد؟
هجر بدنام تو هم نیک است اگر
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
ز عالم دلربایی بر نیامد
کزو شور و جفایی بر نیامد
چه گویم من تو خود دانی که بی زهر!
به باغ کس گیایی بر نیامد
نشد روزی به شب هرگز که آن روز
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
خوش است حسن تو تا دل ز یار بستاند
چو دل ستد ز دل و جان قرار بستاند
تویی و عشوه آن روی چون بهار که او
خراج نیکوی از نوبهار بستاند
غمت به هر دو جهان چون دهم که سرد بود
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
جانا خبر وصل تو زی ما که رساند؟
یا قصه ما سوی تو تنها که رساند؟
توتوست چو دفتر غم ما از هوس آنک
زینجا به تو طومار غم ما که رساند؟
اینجا که منم طمع وصال تو محال است
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
گلی کو کزو زخم خاری نیاید؟
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی بر شماری
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
هر دم به بند زلف شکاری دگر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه بر مگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی؟
[...]