گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دلم عشق ترا چون جان نهان داشت

مسوز آن دل که عشقت را چو جان داشت

به چشمم عشق تو خوش لقمه ای بود

چو خوردم استخوان اندر میان داشت

زبانم سوخت چون نام غمت برد

تو گفتی نامش آتش در دهان داشت

ترا دل چرب مرغی دید و نشنید

که غم بر شاخ مرغت آشیان داشت

نهادم نام عشقت سود دارو

ولی ناخورده جانم را زیان داشت

چه گویم خشک جانی رفت از آنکس

که در عالم ز خشک و تر همان داشت

مجیر از غمزه شوخت بدان جست

که خون آلوده تیری در کمان داشت