گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد

آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد

آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟

وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟

من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم

تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد

تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری

زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد

چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟

که به انگشت همی در غم تو روز شمارد

از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی

که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد

سایه پرورده وصل است ارچه بدوست

غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد