گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

بیا بنشین که دلها بی تو برخاست

دمی با ما دل سنگین بکن راست

من اندیشم که جان بر تو فشانم

مشو از جای، کین اندیشه برجاست

ز تو جورست با ما و غمی نیست

اگر خواهی غرامت نیز بر ماست

دمم دادی و من چون شهد خوردم

ندانم کان چه شوخی وین چه سوداست؟

ز من جان خواستی جان را چه قدرست؟

تو بنشین کز سر جان بر توان خاست

بیفکن سایه بر کارم که بی تو

چو سایه کار من افتاده در پاست

مجیر از عمر، حاصل خواست وصلت

بنامیزد چنان آمد که او خواست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

خداوندی که تاج دین و دنیاست

به‌دولت دین و دنیا را بیاراست

از آن تاجی است در دنیا و در دین

که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست

دلیل دولتش چون روز روشن

[...]

انوری

قدر می‌خواست تا کار دو عالم

به یکبار از پی سلطان کند راست

چو او اندیشهٔ برخاستن کرد

قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست

جمال‌الدین عبدالرزاق

خداوندا کمینه چاکر تو

کت اندر بندگی یکروی و یکتاست

ز خدمت یکدو روز اردورماندست

مگو سرگشته نا پای برجاست

بخاک پای تو کان نیست تقصیر

[...]

حمیدالدین بلخی

تو افزون شو که شخص از صابری کاست

تو خوش بنشین که عقل از خانه برخاست

هوای دل ز بهر خدمت تو

چو فراشان سرای سینه آراست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه