گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دل سوختست چون به وصالت نمی رسد

جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد

از حد گذشت کار جمال تو پس رواست

گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد

مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟

با حسن خود به گر جمالت نمی رسد

گفتی که دل به وصل بده راضیم بدین

لیکن دل از غمت به وصالت نمی رسد

مردیم از آرزوی خیال تو پس به ما

وصلت کجا رسد چو خیالت نمی رسد؟

گر در خطست دل ز غمت حق به دست اوست

کز خط غم به نقطه خالت نمی رسد

با تو مجیر پر نتواند فشاند از آنک

سیمرغ عقل در پر و بالت نمی رسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode