گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

بازار شکر لعل شکر بار تو بشکست

ناموس فلک غمزه خونخوار تو بشکست

بازار تو تا گرم شد از زحمت عشاق

بس شیشه خونی که به بازار تو بشکست

در راه تو خود بین نتوان بود که مه را

با خوبی تو آینه در بار تو بشکست

جانی که مرا بود ز غم نیم شکسته

یکباره ازین ناز به خروار تو بشکست

هر عقل که صرف آمد و هر دل که صفا داشت

در کوی تو واله شد و در کار تو بشکست

بی خار گلی مانده ای امروز که ایام

صد تیر مرا در جگر از خار تو بشکست

گر نام شکسته است مجیر از تو غمی نیست

باید که نگویند که زنهار تو بشکست