گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت

عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت

لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو

پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت

خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود

از سرشگ چشم من یک نیمه طوفان بر گرفت

تا سر زلف تو چوگان گشت در میدان جان

صد هزاران گوی زر گردون به دندان بر گرفت

سایه را بر من فگن کآخر شناسی این قدر

کز سر خاک ای شکر لب سایه نتوان بر گرفت

دی خیالت دید کز عشقت چنان کردم فغان

کز فغان من فلک عالم به افغان بر گرفت

ساز آن کردی که درمان سازی از بهر مجیر

بر مگیر این رنج کو دردت به درمان بر گرفت