گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ز عالم دلربایی بر نیامد

کزو شور و جفایی بر نیامد

چه گویم من تو خود دانی که بی زهر!

به باغ کس گیایی بر نیامد

نشد روزی به شب هرگز که آن روز

به دست غم خطایی بر نیامد

شد از ساز ارغنون عمر و افسوس

کزو بانگ نوایی بر نیامد

هزاران دل به کوی غم فرو شد

که هیچ آوازه جایی بر نیامد

زمانه جامه راحت چنان بافت

کزو کس را قبایی بر نیامد

مجیر از دست عشق اندر گلی ماند

کزان گل هیچ پایی بر نیامد