جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷
تو را گیسو نگارا چون کمندست
مرا دل در سر زلفت به بندست
تو را چشمان چو نرگس پر خمارست
لب لعل تو شیرین تر ز قندست
تو را قدّیست همچون سرو آزاد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
مرا رخسار مه رویی پسندست
که از زلفش مرا بویی پسندست
به ما باری نمی آید ز بد نیک
تو را گر گفت بدگویی پسندست
بگفتم زلف او گیرم فرادست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست
به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست
درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
سهی سرو مرا بالا بلندست
لب جان بخش او خوشتر ز قندست
منم در عشق او نالان همانا
نمیداند شب هجران که چندست
کسی داند درازی شب هجر
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
سهی سرو مرا بالابلندست
رخش چون آتش و لبها چو قندست
رخش چون آتش است و لب پر از قند
بر آن آتش دل و جانها سپندست
در آن زلفین پیچاپیچ یارم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
که آن لعل لب نوشین گزیدست
که مهرت را به جان و دل خریدست
کند منع من مسکین بی دل
کسی کان روی مهوش را ندیدست
بشد عمری که تا آن دلبر از ما
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
عیدیست مبارک که کس آن عید ندیدست
وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست
در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم
کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست
ایام خزانست ولیک از نظر لطف
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
بیا که بی رخ خوبت مرا به دل بارست
ببین که دیده ز هجر رخ تو خون بارست
بخور ز لطف غم حال ما که بد نبود
اگرچه در دو جهانت چو بنده بسیارست
اگر به پرسش مسکین قدم نهی روزی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
جهانی سر به سر چون نوبهارست
به باغستان جان گلها به بارست
زمین همچون زمرّد سبز گشته
همه صحرا ز گل نقش و نگارست
همه بستان پر از گلهای رنگین
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
شراب هجر تو بسیار خوردم
هنوز از مستیم در سر خمارست
به وصلم یک زمان بنواز یارا
که ما را با غم عشق تو کارست
مکن زین بیش بر من جور و خواری
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
چو زلف تو جهان بس بی قرارست
نپنداری که با کس پایدارست
دو زلف سرکش رعنات با ما
چرا آشفته همچون روزگارست
نیفتادست در دست کسی شاد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد
دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست
تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
دلم وصال تو را از جهان طلب کارست
چرا که در غم هجران به کام اغیارست
دو دیده ی دل خود را به هم نیارم زد
که از فراق رخت تا به روز بیدارست
نباشدم دل خرّم چرا نمی دانم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
از زلف خودم بویی بر دست صبا بفرست
کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست
چون روز و شبم ساکن در کوی غمت جانا
از کوی وصال خود هم بخش گدا بفرست
جانا چو زکات حسن بر مستحقست واجب
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
از لطف خویش درد دلم را دوا فرست
من بی نوای وصل ز وصلم نوا فرست
بیگانگی مکن تو از این بیش دلبرا
بویی ز زلف خویش سوی آشنا فرست
گر قاصد امین تو نیابی به سوی ما
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
امشبی حال وضع ما دگرست
در میان دست جان ما کمرست
دیده ی دیدنش به جان طلبم
غرض ما ز دوست یک نظرست
خسرو عشق با خیالش گفت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
ما را به درد عشق تو درمان نه درخورست
زان رو که درد هجر تو جانا جگر خورست
درخور نیافت مهر رخت را دل ضعیف
لیکن مرا وصال تو ای دوست درخورست
آن حسن و شکل و شیوه که در دلبر منست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست
در بوته عشقت دل مسکین به گدازست
حال من دلخسته که گوید به نگارم
جز باد صبا کاو به جهان محرم رازست
ای باد صبا از من دلخسته بگویش
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
ما را به قد سرو تو ای دوست نیازست
هر چند تو را با من مسکین سر نازست
حال دل خود با که بگویم بجز از باد
کاو سوختگان را به کرم محرم رازست
احوال دل سوخته هم باد بگوید
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
بستان و ماهتاب و لب آب بس خوشست
بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست
خون دلم چو چشم دلارام پر ز جوش
از لعل دوست شربت عنّاب بس خوشست
در تاب رفت زلف تو از آتش رخت
[...]