گنجور

 
جهان ملک خاتون

تو را گیسو نگارا چون کمندست

مرا دل در سر زلفت به بندست

تو را چشمان چو نرگس پر خمارست

لب لعل تو شیرین تر ز قندست

تو را قدّیست همچون سرو آزاد

بر او میل دل ما بین که چندست

به روی آتشین تو نگارا

دل و جان جهان بر وی سپندست

بجز جانی ندارم در غم تو

ز لعلت بوسه ای ای جان به چندست

حیات جاودان خواهم به وصلت

چو بالای توأم همّت بلندست

بلای جان ما آن زلف و خالست

که ما را در چنین دامی فکندست