گنجور

 
جهان ملک خاتون

که آن لعل لب نوشین گزیدست

که مهرت را به جان و دل خریدست

کند منع من مسکین بی دل

کسی کان روی مهوش را ندیدست

بشد عمری که تا آن دلبر از ما

بسان آهوی وحشی رمیدست

مگر آهو که مشک آید ز نافش

بگرد کوی آن مه رو چریدست

دو دیده در رخ زیباش بستم

که وصلش لعل جانم را کلیدست

نهال قامتم از بار هجران

به بستان فراق او خمیدست

کسی حال من بی دل بداند

که طعم شربت هجران چشیدست

دل و دست امید من یکی روز

گلی از گلشن وصلش نچیدست

اگرچه بار بسیارم به دل هست

جهان در کوچه ی عشقش خزیدست

 
 
 
نظامی

من آن باغم که میوش کس نچیدست

درش پیدا کلیدش ناپدیدست

مولانا

بیا کامروز ما را روز عیدست

از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست

که روز خوش هم از اول پدیدست

چو یار ما در این عالم که باشد

[...]

خواجوی کرمانی

چو از برگ گلشن سنبل دمیدست

ز حسرت در چمن گل پژمریدست

بعشوه توبه ی شهری شکستست

بغمزه پرده ی خلقی دریدست

ز روبه بازی چشم چو آهوش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه