گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست

به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست

به کمانی که بود راست چو ابروی کجش

تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست

درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من

لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست

مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا

گوییا مهر رخش در دل ما آکندست

صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار

کس چه داند شب ایام فراقش چندست

عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن

گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست

این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست

چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode