گنجور

 
جهان ملک خاتون

ما را به قد سرو تو ای دوست نیازست

هر چند تو را با من مسکین سر نازست

حال دل خود با که بگویم بجز از باد

کاو سوختگان را به کرم محرم رازست

احوال دل سوخته هم باد بگوید

کاین دیده همه شب ز غم عشق تو بازست

ورنه که رساند ز من خسته پیامی

کاین غمزده از هجر تو در سوز و گدازست

محمود تویی من چو ایازم به حقیقت

محمود ببین نیک که مخدوم ایازست

آخر ز چه بر ما ستم و جور کنی بیش

درگاه جهانبان به علی رغم تو بازست

نومید ز درگاه تو باری نتوان شد

کالطاف جهانگیر تو بس بنده نوازست