جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
بتا تا مهر روی تو دلم با مهربانی جست
درخت قامتت گویی میان دیده ما رست
نو زین حالت خبر داری که یار مهربان من
نداند بنده پروردن ولی در دلربایی چست
ز تاب روز هجرانت ببین کاین مردم دیده
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
تا دلم با غم روی تو به شادی بنشست
جان فدا کرد جهان وز همه عالم وراست
هیچ امیدم صنما بر شب هشیاری نیست
که شدم مست می عشق تو از روز الست
غمزه ات دوش چنین گفت که کامت بدهم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
دو دیده تا که دلم دیده در جمال تو بست
ببست در تو دل و از غم جهان وارست
به قامت چو سهی سرو، دل ز ما بربود
به لفظ همچو شکر نرخ نیشکر بشکست
به تیغ شدّت هجران خویش خونم ریخت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
بختم دو دیده بر سر زلفین یار بست
وز غصّه ی زمانه غدّار دون برست
تا چهره ی جمال تو در پیش دل گشاد
نقشی بجز خیال توأم دیده بر نبست
باری خلیل خاطر ما هر صور که دید
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
چشم چون بادام تو مادام مست و سرخوشست
با وجود سرخوشی تند و ملول و سرکشست
چشم زخم روی همچون آتشت مسکین دلم
گر پسندی چون سپندت روز و شب در آتشست
لعل جان فرسای تو آب حیاتست آن مگر
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲
مرا گویی که عشقت سر نبشتست
که خاکم را به مهر تو سرشتست
نروید در دلم جز بیخ مهرت
که تخم مهر رویت زود کشتست
چو روی او ندیدم هیچ چهری
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
سرو از قد و قامت تو پستست
بر خاک ره از غمت نشستست
گویی که گل مرا ز بنیاد
از آب و هوای تو سرشتست
از سر بگذشت آب چشمم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
در چشم ما خیال سهی سرو بس خوشست
قد صنوبرش بر ما خوب و دلکشست
بر یاد آن دو روی چو گلنار و لعل لب
همچون سپند جان جهانی بر آتشست
آن ترک نیمه مست چه خوردست گوییا
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
سر به سر کار جهان گر تو بدانی هیچست
به همه کار جهان چون نگرانی هیچست
در دل تو اثر مهر و وفا می باید
ور نه ای دوست مرا یار زبانی هیچست
راز سربسته ی ما را مگشا پیش صبا
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
صبرم از روی تو ای دلبر فتّان تلخست
درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست
لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست
طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست
دست امّید دلم چون به گریبان نرسید
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
بدار ای نازنین یار از جفا دست
که بر وصلت نمی باشد مرا دست
طبیب من به حالم رحمتی کن
که در دردت ندارم بر دوا دست
منم افتاده ی عشقت ولیکن
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
بشد عمری که دارم بر خدا دست
که گیرد یک شبم وصل شما دست
ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ
که بردارم ز هجرت بر دعا دست
ز بخت خود نمی دانم که یک شب
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست
دلم از دوری او سخت حزین افتادست
دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد
راستی بر همه آفاق گزین افتادست
بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
دوشم گرفت از سر مستی نگار دست
گفتم مدار زحمت و از من بدار دست
گفتا چرا ملول شدی از گرفت من
گفتم از این سبب که ندارم به یار دست
عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
چو شوق روی تو بر بودم اختیار از دست
برفت چون سر زلف توأم قرار از دست
به دست بود مرا دامن نگار دریغ
که برد چرخ جفا پیشه ام نگار از دست
گرت رسد به گریبان دوستان دستی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
دلم ز درد فراقش فغان برآوردست
مرا فراق عزیزان ز جان برآوردست
گل وصال امید درخت دلداران
به بخت من همه جور زمان برآوردست
ز تیر غمزه اش ای دل حذر کنی اولی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
غم عشق تو مرا باز به جان آوردست
خونم از دیده ی غمدیده روان آوردست
عمر بگذشت مرا در غم رویت به غلط
نشنیدیم که نامم به زبان آوردست
آن تو داری و تو دانی دل خلقی بردن
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
دل من با غم عشق تو چنان خو کردست
که جهان را به سوی عشق تو یکسو کردست
مردم دیده ی غمدیده ام از دست غمت
خون دل را ز فراقت همه در جور کردست
طوطی جان من خسته قناعت نکند
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
تا مرا دیده ز دیدار تو مهجور شدهست
بی تکلف دلم از درد تو مهجور شدهست
تا برفتی ز برم ای بت بگزیدهٔ من
صبر و آرام و قرار از دل ما دور شدهست
دل برفت از بر من تا تو برفتی ز برم
[...]