گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتاده‌ست

دلم از دوری او سخت حزین افتاده‌ست

دیده‌ام حسن رخش دید و در او حیران شد

راستی بر همه آفاق گزین افتاده‌ست

بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی

خشم کرده‌ست و بر ابروش به چین افتاده‌ست

کام دل هست جدا دایم از این بی سر و پا

عادت بخت من اینست و چنین افتاده‌ست

از لب لعل دهد شب همه شب کام رقیب

از چه رو با من بیچاره به کین افتاده‌ست

بوسه‌ای خواهم از او در عوضش جان خواهد

ای عزیزان چه کنم قصّه بدین افتاده‌ست

مهر تو چون رود آخر ز دل و جان جهان

عشق تو با دل من نقش نگین افتاده‌ست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حکیم نزاری

کار ما با نفسِ بازپسین افتاده ست

آخر ای دوست همه مهرِ تو کین افتاده ست

تا مگر رسمِ عیادت ز جهان برخیزد

در میان این همه تعویق ازین افتاده ست

نه همانا که ز تأثیرِ مرض رنجه شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه