گنجور

 
جهان ملک خاتون

دوشم گرفت از سر مستی نگار دست

گفتم مدار زحمت و از من بدار دست

گفتا چرا ملول شدی از گرفت من

گفتم از این سبب که ندارم به یار دست

عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او

گر بر سرم زند ز غمش روزگار دست

من سر نپیچم از غم عشقش به هیچ روی

گر گیردم ز روی تلطّف نگار دست

گفتا تو سر ببازی و داری به مهر پای؟

گفتم اگر دهد به من خسته یار دست

آخر دوای درد دلم کن که در غمت

بگسست در فراق تو ما را ز کار دست

کردم نثار خاک کف پات جان خویش

جانا نمی دهد به از اینم نثار دست

سرو ارچه راستست و سرافراز در چمن

لیکن قدش ببرد ز سرو و چنار دست

گوی دلم فتاد به میدان عشق او

آخر ببرد آن بت چابک سوار دست

شاه غمت به قصد دل من سوار شد

آخر پیاده را چه بود با سوار دست

بر روی چون گلت نبود هیچ بلبلی

اندر جهان چو بنده ی مسکین هزار دست