گنجور

 
جهان ملک خاتون

غم عشق تو مرا باز به جان آوردست

خونم از دیده ی غمدیده روان آوردست

عمر بگذشت مرا در غم رویت به غلط

نشنیدیم که نامم به زبان آوردست

آن تو داری و تو دانی دل خلقی بردن

دل من میل لب لعل به آن آوردست

عشق بازی ز ازل بود مرا با رخ او

نه دل خسته ی ما این به جهان آوردست

خبرت نیست نگارا که دل و جان جهان

عشق بر قامت آن سرو روان آوردست

گرچه بر می ندهد سرو به بستان باری

قامت سرو تو باری ز روان آوردست

چشم فتّان پر آشوب تو جانا باری

فتنه ای بر سر هر پیر و جوان آوردست