گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلم بربود و درمان نیست در دست

وصال او مرا درمان دردست

ز هجرم اشک دیده گشته گلگون

ز دردم رنگ رو چون کاه زردست

ز من پرسد طبیب دردم آخر

چنین بیمار هجرانت که کردست

جوابش دادم ای جان بی وفایی

ز دوران سپهر لاجوردست

از آن رو دلبر من بی وفا شد

که بر جانم چنین زنهار خوردست

به خاک ره نشستم من به بویش

ز زلفش نیستم جز باد در دست

کسی کاو را به عشق آرام باشد

یقین دانم که از مردان مردست

جهان را بی وفایی گرچه رسمست

بساط عهد گویی در نوردست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode