گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا گویی که عشقت سر نبشتست

که خاکم را به مهر تو سرشتست

نروید در دلم جز بیخ مهرت

که تخم مهر رویت زود کشتست

چو روی او ندیدم هیچ چهری

بنی آدم نباشد او فرشتست

چه بودی گر چنین بدخو نبودی

نگار خوب رو را این سرشتست

فرو برده به خون دیده ام دست

نگویی ای دلارامم که زشتست؟

سرانگشتان دلبندم همانا

به خو ناب دل عشّاق رشتست

به ساعدهای سیمین تا دگر بار

کدامین عاشق بیچاره کشتست

مخور غم در جهان خوش باش حالی

بسا گلبوی ماه آسا که خشتست