جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
ای گوهر لطافت و ای منبع صفا
بردیم از فراق تو بر وصلت التجا
بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر
آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ
بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
من دلداده ندارم به غم عشق دوا
چارهٔ درد من خسته بجو بهر خدا
من سودازده در عشق تو سرگردانم
همچو زلف تو به گرد رخ تو بی سر و پا
زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
تو سر بر من گران داری نگارا
نگویی از چه رو آخر خدا را
مکن بر من جفا و جور از این بیش
که طاقت طاق شد زین جور ما را
ز حد بیرون مبر کز درد مردیم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ز دل کردی فراموشم تو یارا
مگر عادت چنین باشد شما را؟
ز شوق نقطهٔ خالت چو پرگار
چرا سرگشته میداری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
بسیار بگفتم دل دیوانه ی خود را
پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را
روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی
تدبیر ندارم چکنم طالع بد را
فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ای به روی تو دیده باز مرا
چاره ای از وصال ساز مرا
بیش از اینم نماند طاقت و صبر
بیم دیوانگیست باز مرا
باشد ای نور چشم و راحت جان
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا
کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا
من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان
تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا
ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را
باد به گوش او رسان حال دل رمیده را
از من دلرمیده گو ای بتِ دلستان من
بار ِفراقِ تو شکست پشتِ دلِ خمیده را
گفت به تَرکِ ما بگو ورنه سَرَت به سَر شود
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
ای رخت آیینه ی لطف خدا
زلف تو دلبند و لعلت دلگشا
پادشاه ملک حسنی از کرم
رحمتی کن بر گدا ای پادشا
از وجود خویشتن بیگانه ام
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
گفتم آن ترک جفا جو نکند هیچ وفا
نکند با دل سرگشته ی ما غیر جفا
چون همه کار جهان، بنده به کامش خواهد
از چه رو می نکند کام دل خسته روا
ما نهادیم سری در قدمت سرو روان
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
این جهانِ بیوفا با کس نکردهست او وفا
درد از او بسیار باشد زو نمیآید دوا
هر درختی کاو کشد سر بر فلک از بار و برگ
هم بریزاند به قهرش عاقبت باد فنا
گر صدف پنهان شد اندر بحر بیپایان، چه غم!؟
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
گر آیی تنگ یک شب در بر ما
فدای پای جانان این سر ما
چه دولت باشد آن یارب که ناگاه
درآیی همچو سروی از در ما
ندارم دستگاه صبر بشتاب
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
مرا که فرض شد از جان و دل دعای شما
بگو چگونه بگویم دمی ثنای شما
ز پادشاهی ایران زمینش ننگ آید
کسی که شد به سر کوی غم زدای شما
اگرچه رای تو بر درد و غصّه ی دل ماست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
دردمندم از لب لعلت بده درمان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
درون دیده نشستی و دل شدت ماوا
نظر چرا نکنی دلبرا ز مهر به ما
تو جانی و تن رنجور من چنین مهجور
ز روی لطف نگارا مشو ز تن تو جدا
نظر به جانب درماندگان هجران کن
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
صبر می باید دلا در کارها
با تو گفتم این حکایت بارها
در ره عشق و بیابان فراق
صبر می باید تو را خروارها
بس گنه دارم ز کردارم مپرس
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
ای خجل از شرم رویت آفتاب
وی ز تاب هجر تو دلها کباب
آتش دل را دوا می خواستم
از طبیب و صبر فرمودم جواب
صبر فرمودی مرا در عاشقی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
آن ماه اگر فرو کشد از روی خود نقاب
از شرم روش خون چکد از روی آفتاب
بیدار بخت تست ولیکن به چشم ما
ای دوست از چه روی ببستست راه خواب
بازآ که از فراق رخ دلفریب تو
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
ای عزیزان تا به کی باشد ز غم حالم خراب
تا به کی باشد دل و جانم چنین در اضطراب
تا به کی جان مرا در آتش هجران نهد
تا به کی باشم ز آب دیدگان در خون ناب
تا به کی از تیغ هجر خود کند ما را زبون
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
تا تو بر رخ داده ای از زلف تاب
آتشی افکنده ای در شیخ و شاب
زان همی سوزد جگر در سینه ام
خون ز چشمم می رود بر جای آب
در ره عشقت چو خاک افتاده ام
[...]