گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا که فرض شد از جان و دل دعای شما

بگو چگونه بگویم دمی ثنای شما

ز پادشاهی ایران زمینش ننگ آید

کسی که شد به سر کوی غم زدای شما

اگرچه رای تو بر درد و غصّه ی دل ماست

به غیر صبر چه تدبیر رای رای شما

اگر رضای تو بر خون دل بود سهلست

مقدمّست به خون دلم رضای شما

به جان دوست که مرغ دل من غمگین

به هیچ روی ندارد بجز هوای شما

اگر به کلبه‌ی احزان ما دهی تشریف

میان دیده ی روشن کنیم جای شما

به جای جان سر و زر کرده ام فدا لیکن

محقّریست شدم شرمسار پای شما

بگفتمش که جهانی به تیغ هجر مکش

جواب داد که سهلست خون بهای شما

به درد هجر بمردیم آه اگر روزی

به درد ما نرسد نوبت دوای شما