گنجور

 
جهان ملک خاتون

گفتم آن ترک جفا جو نکند هیچ وفا

نکند با دل سرگشته ی ما غیر جفا

چون همه کار جهان، بنده به کامش خواهد

از چه رو می نکند کام دل خسته روا

ما نهادیم سری در قدمت سرو روان

راست گو از چه کشی ای دل و دین سر تو ز ما

بگذشتی و زدی آتش مهری به دلم

آن نه بالاست که هست او به دل خسته بلا

پادشاهی به جهان از کرمت کم نشود

گر کنی از سر لطفت نظری سوی گدا

گر تو را با من بیچاره ی مسکین جنگست

چه کنم با تو که ما سر صلحست و صفا

نام مشک ختنی برد زبانم گویی

بوی زلف تو شنیدم همه از باد صبا

دوش در ماه رخ او نظری می کردم

چون بدیدم به مه ای دوست کجا تا به کجا

من به ظلمات شب هجر تو تا کی باشم

بی رخ دوست نباشد به جهان نور و ضیا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما

نکند هیچ کس این بی‌ادبان را ادبی

مسعود سعد سلمان

ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا

که شما هر سه سمائید و هوائید و صبا

کرده بیچاره مرا جوع به ماه رمضان

خبری هست ز شوال به نزدیک شما

تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال

[...]

ابوالفرج رونی

شاه باز آمد برحسب مراد دل ما

ملت از رایت او ساخته عونی به سزا

خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر

جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا

سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن

[...]

امیر معزی

هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا

اگر آشفته و شوریده شود هست روا

منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم

منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا

هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه