جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
اوصاف تو کردیم همه ورد زبان را
بر مهر تو کردیم سراسر دل و جان را
از دیده مرا آب روانست ز مهرت
هم در سر مهر تو کنم روح و روان را
گر وی نظری افکند از مهر به حالم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
فدا کردم به غمهای تو جان را
که دارد تازه غمهایت جهان را
از آن کردم فدا جان در ره عشق
کز آن عاری نباشد رهروان را
چه باشد گر به سوی بی دلانت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
دُرد دردت تا به کی نوشیم ما
سرّ عشقت تا به کی پوشیم ما
دیگ سودای تو را تا پخته ایم
ز آتش عشق تو در جوشیم ما
تا پیامت آورد باد صبا
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
آه و صد آه از جفای چرخ بی سامان ما
دل پر از دردست از او، او کی کند درمان ما
ای نسیم صبحدم این بوی جان پرور بگو
از کجا آورده ای در کلبه ی احزان ما
از جفای چرخ جانم از جهان بیزار بود
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
دوش روی یار می دیدم به خواب
آن خیال خواب بودم یا سراب
نیست از بخت جهان آن باورم
کم به طالع تابد از وصل آفتاب
از دو زلفت گشته ام سودازده
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
چون غنیمت بود شب مهتاب
وصل ما را ز لطف خود دریاب
تو به خواب خوشی بگو ز چه روی
بر دو چشمم ببسته ای ره خواب
چند نالم ز درد عشق رخت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
بیا که پیک نظر می دوانم از چپ و راست
که تا کجا چو تو سروی به باغ جان برخاست
و یا گلی که به روی تو باشدش نسبت
چگونه صحن چمن را به حسن خویش آراست
بگشت گرد جهان و ندید چون رخ تو
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
ز هوای سر زلف تو دلم پر سوداست
وز خیال رخ تو دیده ی جان خون پیماست
هوس وصل تو دارد دل سرگشته ی من
سر در این سر شود ای دوست که اندیشه ی ماست
زلفت از باد هوا زود پریشان گردد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
آنکه درمان برنتابد درد بی درمان ماست
وآنکه سامانی ندارد حال بی سامان ماست
آنکه شیدایی شد ای دلدار بر روی چو ماه
گر بدانی همچو زلفت بخت سرگردان ماست
خاک پایت گشته ام تا چند بر بادم دهی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
سعادت یار و دولت همنشین است
کسی را کان رخ مهوش قرین است
بتا دوری نمی خواهم ز رویت
صلاح کار من گویی در این است
نداری مهربانی با من ای دوست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
دل من از غم عشقت خرابست
جگر بر آتش هجران کبابست
نظر بر حال زارم کن که لِلّه
نظر بر خستگان کردن ثوابست
طبیب من تویی آخر دوایی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
دلم دیده به رویی خوب بستهست
ز جستجوی هرکس باز رستهست
چو زلف سرکشت آشفته حالیست
چو لعل می پرستت می پرستست
سر زلف سیاهت را وطن ساخت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
عیدیست مبارک که کس آن عید ندیدست
وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست
در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم
کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست
ایام خزانست ولیک از نظر لطف
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد
دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست
تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
دلم وصال تو را از جهان طلب کارست
چرا که در غم هجران به کام اغیارست
دو دیده ی دل خود را به هم نیارم زد
که از فراق رخت تا به روز بیدارست
نباشدم دل خرّم چرا نمی دانم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
روی تو رایت قمر بشکست
لب چون قند تو شکر بشکست
ماه رویت چو بدر گشت تمام
روشنایی روی خور بشکست
دُرّ دندان و حُقّه دهنت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱
دل من در سر زلفت به دامست
به عشقت خواب در چشمم حرامست
هوای زلف تو پختم خرد گفت
که این اندیشه از سودای خامست
کسی کاو بر رخ خوبت نگارا
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
بنای خاطر ما از غم تو ویرانست
ز سوز عشق رخت آتشیم در جانست
اگر ز من طلبد جان از او دریغم نیست
هزار جان عزیزم فدای جانانست
به عید روی تو گفتم به دل چه چاره کنم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
چو زلف دوست دلم دایماً پریشانست
دو دیده از غم هجرانش گوهر افشانست
هنوز نرگس مستش میان خواب و خمار
لبش به کام دل شاد باده نوشانست
دلا اگر ز لبش بوسه ای همی دزدی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵
عشق تو مرا در دل و جان نقش نگینست
مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست
چشم تو خطا کرد که خون دل ما ریخت
الّا نه خطا زان مه خورشید جبینست
دل کار خطا کرد که در زلف تو آویخت
[...]