گنجور

 
جهان ملک خاتون

سعادت یار و دولت همنشین است

کسی را کان رخ مهوش قرین است

بتا دوری نمی خواهم ز رویت

صلاح کار من گویی در این است

نداری مهربانی با من ای دوست

به جان تو که می دانم چنین است

هزاران داغ و درد از روز هجران

به جانم زان مه زهره جبین است

به محراب دو ابرویت کنم روی

به تخصیصم دعا در راه دین است

نگارینا جفا کردی و رفتی

وفا و دوستی با ما همین است

اگر تو بی وفایی پیشه کردی

مرا مذهب نگارینا نه این است

گرم جان بخشی و گر دل ستانی

جهان باری به جان و دل رهین است

عزیزان چون مرا بینند گویند

مکن ترکش که یاری نازنین است

ترحم نیستت در دل نگارا

مگر آن دل که داری آهنین است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
میبدی

چه چاره مر مرا بختم چنین است

ندانم چرخ را با من چه کین است؟

حکیم نزاری

بتی لاغر میان فربه سرین است

که از سودای او خلقی حزین است

چه گویم از میان او؟ که وصفش

برو ز اندیشه‌ی باریک‌بین است

قبای حسن شد بر قد او ختم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه