گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل من در سر زلفت به دامست

به عشقت خواب در چشمم حرامست

هوای زلف تو پختم خرد گفت

که این اندیشه از سودای خامست

کسی کاو بر رخ خوبت نگارا

نه عاشق گشت همچون من کدامست؟

به باغ جان ما هر سرو آزاد

به پیش قامتت بر وی قیامست

ز لعل جان فزایت بی نصیبم

دعای دولتت بر من دوامست

نظر فرما که خاک راه گشتم

ز دلبر یک نظر بر ما تمامست

ندارد با من آن دلبر وفا لیک

جهان از جان و دل باری غلامست

تو می دانی که بر من روز هجران

چو زلف کافرت دایم چو شامست

مزن سنگ فراقت بر دل من

که روشن خاطر من همچو جامست

اگر کام تو دشمن کامیم بود

تو را ای جان جهان حالی به کامست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode