گنجور

 
جهان ملک خاتون

آنکه درمان برنتابد درد بی درمان ماست

وآنکه سامانی ندارد حال بی سامان ماست

آنکه شیدایی شد ای دلدار بر روی چو ماه

گر بدانی همچو زلفت بخت سرگردان ماست

خاک پایت گشته ام تا چند بر بادم دهی

کاتشی زان لعل نوشین تو اندر جان ماست

دارم اندر دل یکی دردی که فرماید طبیب

ای عزیز من که نوش لعل تو درمان ماست

آنکه رحمش نیست بر ما آن دل سنگین تست

وآنکه خوابش می نگیرد دیده گریان ماست

گفتم اندر برکشم یک شب قد چون سرو او

عقل گفتا صبر کن کان سرو از بستان ماست

گفتم اندر بوستان خوابم نمی گیرد چرا

گل جوابم داد کاین آشوب از دستان ماست

گفتمش سوزی فکندی در جهان آخر چرا

گفت کای مسکین نظر کن کاین همه از آن ماست

بحر عشق روی او با ما درآمد در سخن

گفت مروارید لطفش بیشتر از کان ماست

برف اگر با ما ندارد جانبی در فصل دی

جانبش خواهم که او محبوب تابستان ماست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode