سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
زهی طغرای نام نامیت عنوان دیوانها
نیابد زیب بینام همایون تو عنوانها
ز گلزارت گلی هر روز گردد زیب دامانی
که افشانند از آن گل دیدهها گلها به دامانها
ز یک نور است روشن هر طرف چاک گریبانی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
چون جرم گنه وفاست ما را
هر نوع کشد سزاست ما را
از خنجر خویش خون ما ریخت
زین بیش چه خونبهاست ما را
هر وقت که با رقیب بنشست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
ره به این ضعف ار به کوی یار می باید مرا
سیلها از دیده ی خونبار می باید مرا
مایل عشاق صادق نیستند این نیکوان
بعد ازین از عشق پاک انکار می باید مرا
گر بخواهم شرم گردد مانع این نظاره ام
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
گر به دل صد بار گویم قصهٔ جانانه را
باز میخواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هرکس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را
به که با خویش گذارم دل نافرمان را
شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند
نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
من از این دست که دارم به گریبان پیداست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
گردون مباد آن که بیایی به خواب ما
اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
نه از رموز عشق همین آگه است دل
بس گنجها که هست نهان در خراب ما
یا سوی بزم ماست روان یا به سوی غیر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
غیر یار دلستان من که جایش در دل است
کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
روز آن را که سیه گشت ز چشم سیهت
روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد
جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟
عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
تا به کی باشد به بزم غیر یا در کوی دوست؟
دوست در پهلوی غیر و غیر در پهلوی دوست؟
تا که پیغامی برد از دوست سوی دوستان
زآنکه کس جز دشمن ما ره ندارد سوی دوست
دل ز خوی دوست نالد نی ز خوی آسمان
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
در ره عشق اختیار از دست رفت
پای ماند از کار و کار از دست رفت
در چمن دردا که ساقی تا قدح
داد بر دستم بهار از دست رفت
آه کز دست دلم دامان صبر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
بسکه در عهدت به ما بیداد رفت
از تو بیداد سپهر از یاد رفت
خود چه دام است اینکه بیخود سوی آن
هر کجا صیدی که بود آزاد رفت
از وصال آبی نزد بر آتشم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
به کوی یار مرا جور آسمان نگذاشت
گذاشت اینکه بمانم به کویش آن نگذاشت
فغان ز بیم خزان داشت بلبل و گلچین
گلی بگلشن تا موسم خزان نگذاشت
نه از هلاک من پیر آن جوان نگذشت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
آنکه بی غم نه یک زمان دل ماست
آنچه با غم سرشته شد گل ماست
ما که ایم و کجاست کوی حبیب
غرقه ی بحر عشق ساحل ماست
چشم بینانه ورنه در همه جا
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
مدعی بی تو در بلای من است
دور گردون به مدعای من است
چون در افتد بکار من گرهی
تا لب او گره گشای من است
همه خلق آگهند و من به گمان
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
نه همین کوی تو از لوث رقیبان پاک نیست
هر گلستانی که بینی بی خس و خاشاک نیست
کی از آن زلف پریشانم پریشان نیست حال
یا از آن چاک گریبانم گریبان چاک نیست
بهر دفع رنج هر زهری بسی تریاک هست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
با آنکه هیچ میل کسی در دل تو نیست
کس نیست در جهان که دلش مایل تو نیست
گر داشت بود شامل حال رقیب هم
عیب تو نیست رحمی اگر در دل تو نیست
ای بحر عشق تا چه خطرناک لجه ای
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
خوش آنکه چشم تو گاهی بمن نگاهی داشت
نداشت گاهی اگر التفات گاهی داشت
گذشت آنکه دل آن نگار سنگین دل
حذر ز ناله و اندیشه ی ز آهی داشت
عجب نبود که او بگذرد ز جرم دلم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
گفتی دل از قفای نکویان کدام رفت
هر جا که دید سر و قدی خوش خرام رفت
دانی که داشت توبه ی من تا به کی ثبات
چندان که از سبو می گلگون به جام رفت
هرگز نمی شود که شود نام او بلند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
آن چه شمعی است فروزنده رخ یار من است
آن چه روشن نه از آن شمع شب تار من است
آن چه ناز تو فزون میکند و رحم تو کم
اثر صبر کم و نالهٔ بسیار من است
آن چه از کار کسان عقده گشاید لب توست
[...]