لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
سحاب اصفهانی

گر به دل صد بار گویم قصهٔ جانانه را

باز می‌خواهد که از سر گیرم این افسانه را

حسرت سنگ تو دارد هرکس اما کو دلی؟

چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را

هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم

سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را

دل نمی‌بندم دگر بر التفات نیکوان

صید دام افتاده می‌داند فریب دانه را

صد دل خون گشته افزونست در هر موی او

بر سر زلف دو تا آهسته‌تر زن شانه را

دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست

زان که او فرقی نمی‌داند ز کس بیگانه را

با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش

کرده‌ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را

خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)

نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
وطواط

ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را

چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را

صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن

سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را

نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را

[...]

امیرخسرو دهلوی

باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را

از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را

گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر

ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را

هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال

[...]

سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

[...]

ناصر بخارایی

می‌کشد عشق تو سوی خود دل دیوانه را

هست سوزی کو به شمعی می‌کشد پروانه را

سیل چشمم رفت و ویران کرد بنیاد دلم

چون ز درد و غم نگه دارم من این ویرانه را

میل خالت دارم و اندیشه‌ام از زلف توست

[...]

جامی

رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را

دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را

تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب

بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را

خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه