گنجور

 
سحاب اصفهانی

زهی طغرای نام نامیت عنوان دیوان‌ها

نیابد زیب بی‌نام همایون تو عنوان‌ها

ز گلزارت گلی هر روز گردد زیب دامانی

که افشانند از آن گل دیده‌ها گل‌ها به دامان‌ها

ز یک نور است روشن هر طرف چاک گریبانی

وز آن چاک گریبان چاک‌ها بین بر گریبان‌ها

ندارد طاقت دیدار جانان چشم مهجوران

از آن شد چشم‌های ما حجاب دیدهٔ جان‌ها

ز درمان بی‌نیاز است آنکه آمد خستهٔ عشقش

که بیماران او را دردهای اوست درمان‌ها

شبستان‌های قرب دوست را راهیست بس روشن

که شد نور رسالت شمع راه آن شبستان‌ها

شه عرش آشیان یعنی محمد فخر انس و جان

که آمد بر درش روح الامین از خیل دربان‌ها

مکن ز آلوده دامانی (سحاب) اندیشه تا داری

هم از فیض سحاب لطف ایشان چشم احسان‌ها