گنجور

 
سحاب اصفهانی

روز آن را که سیه گشت ز چشم سیهت

روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت

ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد

جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟

عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم

به سوی دامگه آرد هوس دامگهت

ز تو داد دل ما را بستاند روزی

آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت

کوش تا شهر دل آباد کنی ای شه حسن

پیشتر ز آنکه نهد رو به هزیمت سپهت

نه به رحم است که بر باد ندادی خاکم

ز آن ندادی که مبادا بنشیند به رهت

گشت مرحوم ز سنگ ستمت چون زنخست

ریخت بال و پرم از حسرت طرف کلهت

دور از او زیستی و هر چه به پاداش (سحاب)

هجر او با تو کند نیست فزون از گنهت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode