گنجور

 
سحاب اصفهانی

روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب

زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب

غیر یار دلستان من که جایش در دل است

کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب

نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است

دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب

شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق

گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب

توبه از عشق جوانان در پیری نکرد

ما و ترک عاشقی آنگاه در عهد شباب!

گر نه جانی از چه در باز آمدن داری درنگ

ورنه عمری از چه در رفتن چنین داری شتاب؟

کرده یار آهنگ رفتن با رقیب آمد به بزم

در دلم از چیست تا در عین وصل این اضطراب؟

داشت با چشم (سحابش) چشم گریان نسبتی

گر به جای قطره خون می‌ریخت از چشم سحاب