گنجور

 
سحاب اصفهانی

نه همین کوی تو از لوث رقیبان پاک نیست

هر گلستانی که بینی بی خس و خاشاک نیست

کی از آن زلف پریشانم پریشان نیست حال

یا از آن چاک گریبانم گریبان چاک نیست

بهر دفع رنج هر زهری بسی تریاک هست

زهر هجران را بجز شهد لبت تریاک نیست

آنکه باید مهربان شاه است با من ای رقیب

باکم از کین توو بی مهری افلاک نیست

چون دل غم پرورم را نیست غمخواری جز او

نیستم غم گرنه یکدم خاطر غمناک نیست

از تو ای صیاد دارم حسرت زخمی و بس

ورنه دانم هر شکاری قابل فتراک نیست

عارض زاهد فریبت راه زاهد زد بلی

درک حسن خوب رویان لازمش ادارک نیست

چون (سحاب) از هم نشینی بدانش نیست باک

پیش او بد گو اگر گوید بد ما باک نیست