گنجور

 
سحاب اصفهانی

مدعی بی تو در بلای من است

دور گردون به مدعای من است

چون در افتد بکار من گرهی

تا لب او گره گشای من است

همه خلق آگهند و من به گمان

کآگه از حال من خدای من است

چون بمقصد رسم که در ره عشق؟

دل گمراه رهنمای من است

هر جفا پیشه با وفاست اگر

بیوفا یار بی وفای من است

هر زمان درد عشقم افزون باد

که مرا درد من دوای من است

دادمش دل منش بدست و، کشم

هر چه از دست او سزای من است

آنچه آخر (سحاب) شد کوتاه

از سر کوی دوست پای من است