گنجور

 
سحاب اصفهانی

در ره عشق اختیار از دست رفت

پای ماند از کار و کار از دست رفت

در چمن دردا که ساقی تا قدح

داد بر دستم بهار از دست رفت

آه کز دست دلم دامان صبر

رفت چون دامان یار از دست رفت

نقد جانی را که از بهر نثار

داشتم در انتظار از دست رفت

در رهش خاکی که میکردم به سر

ز آب چشم اشکبار از دست رفت

روزگار وصل آه از روزگار

کز جفای روزگار از دست رفت

ز آن دو لعل از دستم آرام و قرار

ز آن دو زلف بیقرار از دست رفت

پا نهادم بر سر بالین (سحاب)

لیک در وقتی که کار از دست رفت