گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

یار من درد و کبابم دل و می خون جگر

نیست جز زیر زمینم هوس جای دگر

خاطر خستهٔ من بین و گشا لب به سخن

که باین ضعف دوا نیست بجز گل به شکر

جوهر همت ذاتیش نمایان گردد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

 

در جهانی کاو متاع فخر او باشد غرور

اهل او ناچار گردد طالب فسق و فجور

در حقیقت آدمی انسان عین واجب است

این دو عالم را دو چشمی دان تو بر وجه ظهور

رسم و عادت از فقیران خواستن محض خطاست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

خدا حاضر خدا ناظر چه در باطن چه در ظاهر

نظر در دید او عاجز زبان در مدح او قاصر

خبرداران عالم را یکایک باخبر گشتم

نبود از او کسی آگاه، او از جملگی مخبر

در این برزخ اسیر ماسوای خود نگردانی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

 

در نگاه بت خودکام نمی باشد مهر

در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر

ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند

راست بوده است که در شام نمی باشد مهر

رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

صبحدم تا شده بیرون ز افق، خاور مهر

رفت جان بر سر مهر و دل من در بر مهر

ظاهر و باطن معشوق به هم دارد جنگ

دل او صورت قهر و تن او پیکر مهر

شهر خالی است ز خوبان و دل ظالم سخت

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

چو آب در دل هر سنگدل برو جا گیر

چو آفتاب در این خانه رنگ مینا گیر

ز زهد خشک دماغت گرفته می بینم

ز راه میکده گردی عبیرآسا گیر

صفای وقت به امید خم نخواهی یافت

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

بشنوید این نکته را ای اهل راز

شد از این مقبول محمودی ایاز

پیشتر زان محو گردی در جهان

خویش را از خاطر خود محو ساز

خوب بودی گر سخن از این و آن

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

خوابیده مست و بیخود امروز در بر ناز

صد منت عظیم است امروز بر سر ناز

از مهر، نازبالش در زیر سر نهاده

چون گل به زیر پهلو افکنده [بستر] ناز

جسم تو از لطافت با ناز ناز می کرد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

به هوس باز جوان پیر نگردد هرگز

که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز

آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر

خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز

شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

 

عهد کردم ز جهان کام نگیرم هرگز

جم شود ساقی و من جام نگیرم هرگز

جای اگر دوزخ اگر جنت اگر اعراف است

تا نبینم رخت آرام نگیرم هرگز

بسته ام عهد ز آغاز، پریشانی را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

 

سخن از میکده و ساقی و جام است امروز

هر چه جز باده خوری بر تو حرام است امروز

خنده زن باده کش از جام بده رقص بکن

کار کونین در این خانه تمام است امروز

مانع ما نشود حرف کس از شرب مدام

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

مژده آمد که تو را کام روا شد امروز

مدعاها هدف تیر دعا شد امروز

سایه انداخت به سر قامت آن سرو روان

صعوهٔ طالع ما باز هما شد امروز

وقت خوش دولت جاوید مبارک بادا

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

نچشیده است شراب مزهٔ کام هنوز

نرسیده است لب او به لب جام هنوز

چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی

که نداند گل چشم از گل بادام هنوز

با وجودی که نیاسوده دمی از گردش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

غرق دریای گنه کردند مغفورم هنوز

صد شکست از دار خوردم لیک منصورم هنوز

رفتم از دل ها ولیکن در زبان ها مانده ام

همچو عنقا گم شدم از چشم و مذکورم هنوز

با وجود آن که صبح صادق از من می دمد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵

 

نیست راهی خنده را بر آن لب میگون هنوز

وانگردیده است از هم غنچهٔ مضمون هنوز

در شب معراج پا بر آسمان بنهاده بود

بار منت می کشد بر دوش خود گردون هنوز

تخم حسرت سبز شد بر خاک ما اما نکرد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

رسید نامهٔ عنبرفشان مشک آمیز

به این فقیر دعاگوی بی کس و بی چیز

چو گل گشودم و همچون صبا ز خود رفتم

به آن امید که بینم مگر جمال تو نیز

رسید دام خط و دانه های نقطه در او

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

 

ز درد ما نه همین آشنا کند پرهیز

ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز

ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود

که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز

به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

 

با چنین دل چون توانم کرد جانان را سپاس

من که از تن جان و جانان را ز جان سازم قیاس

دانش خود دانش پروردگار خود [یکی] است

نیست فرقی در میان خودشناس و حق شناس

نیستم هرگز گمان آن که در این کارگاه

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹

 

در کفر حق پرست شو آن گه خداشناس

بیگانه را یگانه شو و آشنا شناس

با جغد، پاس کنج خرابی نگاه دار

هر سایه ای که بر تو فتد از هما شناس

محو جمال یار شو و سیر خلد کن

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

 

از حیات ابد آن روح روان ما را بس

ما گذشتیم ز جان، صورت جان ما را بس

با رقیبان اگر اظهار کرم می سازد

گذران است همین لطف نهان ما را بس

ای جوانان به شما فصل بهار ارزانی

[...]

سعیدا
 
 
۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۳۰