گنجور

 
سعیدا

در کفر حق پرست شو آن گه خداشناس

بیگانه را یگانه شو و آشنا شناس

با جغد، پاس کنج خرابی نگاه دار

هر سایه ای که بر تو فتد از هما شناس

محو جمال یار شو و سیر خلد کن

بر زلف پیچ عالم بی منتها شناس

منعم کسی بود که ز خود دست شسته است

ناشسته روی چند جهان را گدا شناس

از تشنگی بمیر و مده آبرو ز دست

گوهر شو آبروی خود آب بقا شناس

چندین هزار مقصد و مطلب که خلق راست

در جنب فضل دوست تو یک مدعا شناس

حرف بجا نمی شنوند اهل روزگار

زینهار در میانهٔ ایشان تو جا شناس

این نور چشم تن شود آن نور چشم جان

از خاک کوی دوست تو تا توتیا شناس

بگشا به روی هر که در خلق خویش را

بیگانه را و محرم از آواز پاشناس

ما چون چراغ روشن [و] دنیاست همچو شب

بگشای چشم باطن و ما را به ما شناس

مخلوط گشته کشته و ناکشته در جهان

ناکشته کشته را تو در این کربلا شناس

بیهوده آشنا چه شوی زید و عمرو را

با آن که گفته است خدابین خداشناس

مرهون وقت بوده سعیدا سرور [و] غم

با وقت آشنا شو و ذوق و صفا شناس