گنجور

 
سعیدا

ز درد ما نه همین آشنا کند پرهیز

ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز

ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود

که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز

به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا

که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز

غبار راه تو هر دیده را که داد جلا

دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز

درون صومعه خود را هلال می سازد

ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز

از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم

دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز

کسی که خاک شود زر به دست همت او

به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز

حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد

که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز

برای قوت ایمان و ضعف اسلامش

کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز