گنجور

 
سعیدا

چو آب در دل هر سنگدل برو جا گیر

چو آفتاب در این خانه رنگ مینا گیر

ز زهد خشک دماغت گرفته می بینم

ز راه میکده گردی عبیرآسا گیر

صفای وقت به امید خم نخواهی یافت

نشین و همچو گهر داد دل ز دریا گیر

قبای اطلس و دیبا نمی شود حایل

همین تو پردهٔ غفلت ز چشم خود واگیر

اگر که مرد شجاعی و همتی داری

چه می دهی جگر خویش دل ز دنیا گیر

وفا چو می نتوانی جفا بکش باری

که دست اگر نتوانی گرفت خود پا گیر

چو برکشند ز هر جانبی رقیبان سر

تو از میانه بیا جانب سعیدا گیر