گنجور

 
سعیدا

با چنین دل چون توانم کرد جانان را سپاس

من که از تن جان و جانان را ز جان سازم قیاس

دانش خود دانش پروردگار خود [یکی] است

نیست فرقی در میان خودشناس و حق شناس

نیستم هرگز گمان آن که در این کارگاه

بهتر از پوشیدن عیب کسان باشد لباس

پاس پیمان دار و لب را بر لب پیمانه نه

عاقبت بر عهد و باد است دنیا را اساس

نطق من از آتش شوق است دایم شعله زن

همچو موسی می کنم از طور آتش اقتباس

ای که اکثر سر به فکر این و آن خم می کنی

چند داری در بهار عمر خود را در نعاس

گنج در ویرانه‌ها باشد سعیدا هوش دار

تا توانی خاطر دلخستگان را دار پاس