گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

به پیش آتش آهم زبانهٔ آتش

چنان بود که ز آتش زبانهٔ آتش

ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم

بلی نسیم بود تازیانهٔ آتش

درون تربت من چیست غیر خاکستر

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

هرچند شمع مجلسی، ای دل خموش باش

سر بر سر زبان نگذاری به هوش باش

سوسن نه ای به هرزه زبان آوری مکن

تا همچو گل عزیز شوی جمله گوش باش

لب بسته دار چون صدف از تلخ و شور دهر

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

اگر سوسن صفت بودی زبانی در دهان گل

کسی نشنیدی الا وصف رویش از زبان گل

ندیدم در زمان او کسی را با دل خرم

اگرچه از برای خرمی باشد زمان گل

نه از شوخی رودهر دم به گلزار دگر یارم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

ز مژگان پر برآوردست و سویش می‌پرد چشمم

دلی دارم نثار خاک راهش می‌برد چشمم

چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر

سرشکم را به خون دل چرا می‌پرورد چشمم

دمادم می‌کند دامان مژگان پر ز در گویا

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

یاد آن روزی که یاری چون تو در برداشتم

در نظر خورشید و در کف مشک و عنبر داشتم

ساغر می داشتی در کف به جای تیغ کین

من لب خندان به جای دیده ی ترداشتم

ای که می سوزی دلم دانم که سوزد دامنت

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

ما پای در گل از دل دیوانهٔ خودیم

ما غرق خون ز چشم سیه خانهٔ خودیم

گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب

پیوسته خود خراب کن خانهٔ خودیم

خون جگر خوریم و نگیریم می ز کس

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

باورم آید اگر گوید جفا کمتر کنم

ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم

شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا

خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم

سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

بر سر کوی تو روزی چند جا می‌خواستیم

از فلک یک حاجت خود را روا می‌خواستیم

باد بیرون می‌برد از گلستان گل را مگر

شد نصیب گلستان آن گل که ما می‌خواستیم

دیر می‌آرد به مشتاقان نسیم پیرهن

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

زهر چشم تندخویی کو که دل پرخون کنم؟

کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم

از برای درد دیگر خانه خالی می کنم

شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم

بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

مژده باد ای دل که باز آن شمع را پروانه‌ام

کز نگاه آشنایش از خرد بیگانه‌ام

من شرارم دوری آتش نمی‌سازد مرا

تا ز آتش دور گشتم با فنا هم‌خانه‌ام

بی‌نصیبم از شراب وصل گویی چون حباب

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

سرو من آمد به باغ ای سرو، سربازی مکن

پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن

نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را

آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن

در گلویم شو گره ای گریه تا دم درکشم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن

آشنای او نباید آشنای خویشتن

آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم

تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن

من سزای آتش و از دیده آبم برکنار

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

مرا بیگانه ای بیگانه میگرداند از یاران

برای بی وفایی می کنم ترک وفاداران

اگر جوید بهانه بهر قتلم چشم بیمارش

چنین باشد بهانه جوی می باشند بیماران

نگاه چشم مستش سوی غیر و من ازین خوشدل

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

دگر بر گریه قادر نیست چشم اشکبار من

کسی کو تا بگرید بر من و بر روزگار من

بود طفل عزیز خانه ی دل اشک رنگینم

گهی بر دوش مژگان است و گاهی بر کنار من

غباری از تو گفتی دارم اندر دل عجب دارم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

من گرفتم آفتاب از چارسو آید برون

روزکی گردد شب ماگرنه او آید برون

زرد رویی ها کشید از رویش امروز آفتاب

من نمیدانم که فردا با چه رو آید برون

بس که زلفش بر زبان می آورم نزدیک شد

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن

صورت جان ز چه در روی تو نتوان دیدن

من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست

روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن

زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

خرّم آن ساعت که نوسازد دلم پیمان تو

عالمی حیران من باشند و من حیران تو

یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم

گریه سیری توانم کرد در هجران تو

گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

بنشست دلم عمری چون گرد به راه او

برخاست به ناکامی می‌ترسم از آه او

دردم چو شود افزون گویم سر خود گیرم

می‌گویم و می‌گیرم در دم سر راه او

دلگیر شدم از جان شاید که کند کاری

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

تا به گلشن رفته ای بلبل به فریاد آمده

کآن که گل را بی وفایی می دهد یاد آمده

سرو را از بندگی سرو قدت آزاد کرد

در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده

سلسله از بهر داد آویختندی پیش ازین

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

تا کی کنی آزار من زار شکسته

آزردگی ای هست در آزار شکسته

بیهوده چه رنجم که زمن زود گذشتی

زودی گذرند از بر دیوار شکسته

آسان نرود محنت هجران تو از دل

[...]

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۹
sunny dark_mode