گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

من گرفتم آفتاب از چارسو آید برون

روزکی گردد شب ماگرنه او آید برون

زرد رویی ها کشید از رویش امروز آفتاب

من نمیدانم که فردا با چه رو آید برون

بس که زلفش بر زبان می آورم نزدیک شد

کز زبانم چون زبان شانه مو آید برون

بوی زلفش را شنید از باد اینک برگ گل

با صبا از باغ بهر جستجو آید برون

گر تو را نقصی یست عاشق شو که کامل می شوی

گرچه بد باشد طلا زآتش نکو آید برون

می توانم ساخت با ناسازگاری های چرخ

کو کسی کز عهده آن تندخو آید برون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode