گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

خرّم آن ساعت که نوسازد دلم پیمان تو

عالمی حیران من باشند و من حیران تو

یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم

گریه سیری توانم کرد در هجران تو

گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر

بس اگر سوزد درونم آب شد پیکان تو

گر نگاهت رخنه در دل‌ها نماید دور نیست

سال‌ها هم‌خانگی کردست با مژگان تو

شکرلله دامنت نگرفت خاکم بعد مرگ

عاقبت گردی ز من ننشست بر دامان تو