گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن

صورت جان ز چه در روی تو نتوان دیدن

من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست

روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن

زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود

کفر را این همه هم صحبت ایمان دیدن

دیده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم

او مرا دید پریشان ز پریشان دیدن

هرکه در خواب سر زلف پریشان تو دید

سیر هرگز نشد از خواب پریشان دیدن

رخت آسان نتوان دید که آسان نبود

چشم را چشمه خورشید درخشان دیدن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode