گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن

آشنای او نباید آشنای خویشتن

آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم

تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن

من سزای آتش و از دیده آبم برکنار

در کنار خود نمی بینم سزای خویشتن

گرنه در آیینه خود را دیده ای زنجیر زلف

از چه رو می افکنی هردم به پای خویشتن

بی تو دل خون کردم و از دیده بیرون ریختم

عاقبت از دل گرفتم خون بهای خویشتن

گفتمش درد دل و گفت از خدا شرمی بدار

کس در آتش چون رود هردم به پای خویشتن

ای که می‌گویی چرا بر خود نمی‌سوزد دلت

آتشم، آتش نمی‌سوزد برای خویشتن