گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

زهر چشم تندخویی کو که دل پرخون کنم؟

کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم

از برای درد دیگر خانه خالی می کنم

شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم

بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد

ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم

رشک نگذارد که گویم پیش غیر احوال خود

از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم

بیش ازین چشم جفا دارم از آن بت کاشکی

می‌توانستم محبت را ازین افزون کنم