گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

دگر بر گریه قادر نیست چشم اشکبار من

کسی کو تا بگرید بر من و بر روزگار من

بود طفل عزیز خانه ی دل اشک رنگینم

گهی بر دوش مژگان است و گاهی بر کنار من

غباری از تو گفتی دارم اندر دل عجب دارم

تو خود زین بیش بر باد فنا دادی غبار من

شب از زلف تو بر دارد سیاهی و درازی را

به شب زان دارد الفت دیده شب زنده دار من

رخی کز اشک خونین شسته شد زردی نمی بیند

بحمدالله خزان از پی نمی بیند بهار من

تو گویی چاره دل کن ز اول دل نمیدادم

اگر در دست من بودی عنان اختیار من

زبس کز شعله آه جهان سوزش کنم روشن

ز روز کس ندارد پای کم شب های تار من

معانی تازه و الفاظ تر ، سیراب می‌گردد

اگر بر تشنه ای خوانند شعر آبدار من