ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸
ای مکان پاسبانانت فراز آسمان
زآسمان تا آستانت از زمین تا آسمان
گر نبودی زهر چشمت فتنه گستردی بساط
ور نبودی نوش خندت امن برچیدی دکان
آسمان خواهد که ره یابد به بام قدر تو
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
محنتی هر ساعت از تو پیش می آید مرا
پیش محنت های بیش از بیش می آید مرا
قصد قتلم چون کند در خواب آن چشم سیاه
یاد از بخت سیاه خویش می آید مرا
عقل دورم کرد ازو یا رب نیامد پیش کس
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
مخواه از دوستان ای دوست عذر کمنگاهی را
که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهی را
نه خورشید است دارد داغ های او فلک بر دل
ز شب هر صبحدم میافکند داغ سیاهی را
شهادت بر جراحتهای دل داد اشک و نشنیدی
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
از آن در سینه دارم دل که باشد درد و داغ آنجا
نه زان دارم که باشد شادمانی و فراغ آنجا
به سیر گلستان رفتی و بویی برد از این معنی
هنوز از نکهت گل غنچه میگیرد دماغ آنجا
اگر خواهم به باغ آیم برای سرو گل نبود
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
ز گریه منع مکن دیده پر آب مرا
که برطرف کنی از کشتن اضطراب مرا
مرا بسوز پس از کشتنم که سیمابم
مگر به آب دهد کلبه خراب مرا
شکفته دیدم گل های داغ و دانستم
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
بهر قتلم یک نفس بس نرگس جانانه را
شعله ای کافی بود بال و پر پروانه را
خون تراوش می کند از چاک های سینه ام
طفل اشکم باز گم کرد است راه خانه را
مردم چشمم کنند از دل به سوی دیده اشک
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
چون گرم گریه کردم چشم گهرفشان را
انداختم به ساحل چون موج آسمان را
ترسم زننگ ننهد دیگر بر آستان پا
ورنه به بوسه زحمت میدادم آستان را
تا زودتر بسوزی ای برق آه او را
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب
زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب
گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود
هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب
تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
مرا کناره ی جویی و یک سبوی شراب
هزار بار زجنت به است و بوی شراب
کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور
کسی شراب برد به که آرزوی شراب
عجب که روزه ما را خدا قبول کند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
عشق گل گر آشکارا کرد بلبل باک نیست
عاشقی ترسد ز رسوایی که عشقش پاک نیست
کار ما را از نگاهی می تواند ساختن
گردش چشم تو مثل گردش افلاک نیست
عشق را الفت به قدر نسبت آمد شعله را
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
تار زلفت گر چو بخت تار با ما یار نیست
یک گره کمتر به دور افکن دلم دشوار نیست
میکنی دانسته گرمی تا بسوزم سینه را
گرمی خورشید بهر سوختن در کار نیست
من کجا و آرزوی سایه ی دیوار او
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت
رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ
هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ز یار شکوه عاشق به کفر نزدیک است
بدی که صاحب روی نکو کند نیک است
دلم در آن خم زلفست گرچه خود دورم
چه غم ز دوری راهست دل چو نزدیک است
همای روح سعادت به دام ما افتد
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
گرنه دلجویی نمودی قامت دلجوی دوست
از خجالت سرفکندی پیش ماه روی دوست
عشق را با کفر و ایمان نیست کاری زآن که هست
قبله ما روی یار و کعبه ما کوی دوست
قیمت دزدیده کم دانند دزدان عیب نیست
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
لب ز کوثر تر نمیسازیم ما تا آتش است
درد ما آتشپرستان را مداوا آتش است
ما که میسوزیم خواه از وصل و خواه از هجر باش
سوختن کارست هرکس را تمنا آتش است
دور از آن در گریه دارم چون که میسوزد مرا
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد
جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد
بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی
خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد
آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
اگر خاک سر کویش که بر خونم شرف دارد
صبا دارد دریغ از دیده ام حق بر طرف دارد
به ناخن می کند از رشک رویش ماه رخساره
دروغ است این که می گویند مه بر رخ کلف دارد
بقدر گریه باشد چشم را قیمت بر عاشق
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
مرا لبهای آتشناک آن جانانه میسوزد
که گر بر لب نهد ساغر لب پیمانه میسوزد
دلا این گریه بیحاصل بود چندین چه میریزی
ز بیرون آب کاتش در درون خانه میسوزد
ز غیرت گر برم سر شمع را هر لحظه معذورم
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
تابم به تن از طرهٔ پیچان تو افتاد
چاکم به دل از چاک گریبان تو افتاد
گویند دلش نرم توان کرد به گریه
کار دلم ای دیده به دامان تو افتاد
گر دیده گستاخ پریشان رخت دید
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
نمیخواهم کسی با نازنین من سخن گوید
اگرچه قاصد من باشد و پیغام من گوید
جواب درد دل گر نشنوم زان که عجب نبود
جوابی نشنود دیوانه چون با من سخن گوید
به ترک خواب پیمان بسته بودم میرم و ترسم
[...]