گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

تابم به تن از طرهٔ پیچان تو افتاد

چاکم به دل از چاک گریبان تو افتاد

گویند دلش نرم توان کرد به گریه

کار دلم ای دیده به دامان تو افتاد

گر دیده گستاخ پریشان رخت دید

ز آن است که بر زلف پریشان تو افتاد

چون زخم کهن روز و شب آلوده به خون است

هر چشم که بر ناوک مژگان تو افتاد

ای دل لب او آب حیات است ندانم

چون آتش سوزان شد و در جان تو افتاد