گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت

رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت

بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ

هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت

نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق

نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت

سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد

سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت

عاشقی و رستگاری کی درست آمد به هم

رفت چون پروانه در آتش برون دیگر نرفت